چشمانش را که گشود او در میان ابرها بود او در آسمان بود
برای مدتی خوشحال بود تا اینکه فهمید باید به زمین بیاید
ناراحت شد و دلیل باریدن خود را نمیدانست اما او میدانست که برای بازگشت به آسمان باید به دریا برسد
حالا دوباره شاد شده بود و امید را پیدا کرده بود
مدتی گذشت تا اینکه زمان موعود فرا رسید او حالا باید می بارید
در راه زمین او تنها به دریا فکر میکرد اما دریا نصیب او نشد او در رودی باریکی بارید
اما او این بار دیگر ناراحت نشد چرا که هنوز فرصت رسیدن به دریا بود ، هنوز امید بود هر چقدر هم که فاصله دور بود
به محض دیدار رود مسیر را از رود پرسید رود هم که سال ها بود راه رسیدن به دریا را در پیش گرفته بود او را راهنمایی کرد
حالا او دیگر تنها نبود او مثل خود را پیدا کرده بود او کسی را پیدا کرده بود که تنها به دریا فکر میکرد
آن دو در راه بارها و بارها سنگ های بزرگ را باهم ، آن هم تنها برای رسیدن به دریا پشت سر گذاشته بودند تا اینکه به سدی رسیدند که رود توان عبور از آن را نداشت
حالا دیگر او تنها خود بود یا باید بودن با دریا را انتخاب میکرد یا رویای بودن با دریا را
او دریا را اتنخاب کرد حالا او تنها بدنبال فرصتی برای پرواز بود تا دریا را ببیند
مدتی گذشت تا اینکه باد را ملاقات کرد.آری باد همان فرصت بود
او سوار بر باد از سد عبور کرد حالا او در حال پرواز بود با اینکه بال نداشت در پرواز او تنها به آسمانی فکر میکرد که قرار بود به آن بازگردد
او به دریا رسید وقتی به دریا رسید او دیگر قطره باران نبود او دیگر دریایی بود به وسعت آسمان ها
حالا دیگر او خود دریایی بود که آسمانیان در انتظار او بودند
اکنون او دلیل به زمین آمدن را میدانست او باید میبارید تا بتواند دریا شود
امضا:محمد خدابخشی